Saturday, October 24, 2015

!در پاسخ به ادعاهای یک یک مدافع"سوسیالیسم دولتی"

بازهم در موردپارادوکسی بنام"دولت سوسیالیستی" و در پاسخ به یک مدافع آن!
اخیرا مطلبی تحت عنوان"رفرمیسم زیرپوشش ضددولت گرائی آنارشیستی" در انتقاد از نوشته من بنام"دولت جهانی سوسیالیستی، یک تناقض تمام عیار" توسط رفیق رحمت خوشکدامن نگاشته شد، که از جهات مختلفی اعم از شیوه برخورد، تحریف و محتوای تناقض آمیزش پیرامون"دولت" دارای اشکالات عمده است. با وجودعدم رغبت در ورودبه این گونه دیالوگ ها بدلیل انحراف بحث از بستراصلی خود، بر آن شدم که پاسخی البته با قیداحتیاط! به آن ها بدهم، بی آن که هدف اصلی را که نقداتوریته و "دولت گرائی سوسیالیستی" است وانهم.
لابد می پرسید چرا با قیداحتیاط؟!. تصدیق می کنید که در گفتگو و مواجه با کسی که دارای مجوزصدوربرچسب"انقلابی و ضدانقلابی" است، و نقدا کارت زرد"رفرمیست مطلق" را بیرون کشیده است، آدم باید خیلی هواسش جمع باشد که کارت قرمز نصیبش نشود!. تصادفا بحث از اتوریته است و صدورچنین احکامی خود چشمه کوچکی از کاربرداقتدار. بگو که با اقتدارکوچک کنونی ات چه می کنی تا معلوم شود اگر اقتداربیشتری داشتی چه خواهی کرد. یاهو!:
 بهرحال، نقددولت گرائی و"سوسیالیسم دولتی" هم چنان یکی از مسائل مهم زمانه ما در دوره پسافروپاشی بلوک"سوسیالیسم دولتی" برای عبور به پارادایم جدید است:
ماحصل کلام نویسنده این است که ماشین دولتی را آن چنان هم نباید درهم شکست که خود نتوانیم از آن استفاده کنیم. پس بهتراست آن را جوری خرد کنیم که که خود از آن بی بهره نمانیم!. تقسیم ماشین دولتی به ماشین دولتی بورژوائی و ماشین دولتی سوسیالیستی، به گونه بدخیم و خوش خیم، که اولی اخ و تف و اهریمنی است و دومی نجات بخش و انقلابی، به معنای تطهیرسوسیالیسم دولتی و مخدوش کردن نقددولت در کلیت خود است. غافل از آن که ماشینی بنام دولت در کلیت خود، بالذات بورژوائی-طبقاتی یا اگر بخواهیم از کلمه"شر" استفاده کنیم تماما شراست و عصاره مناسبات سرمایه داری. انواع دولت ها با پسوندها و تمایزاتشان در چارچوب همین ماهیت مشترک قرار می گیرند. بورژوائی بودن دولت، بیانگرنه نوعی از دولت بلکه ماهیت دولت است. اما در نزد چنین گرایشی بورژوائی بودن از ماهیت به نوعی از دولت تغییرمعنا داده و توجیه کننده دوگانه ماشین دولت سوسیالیستی و ماشین سرمایه داری می گردد. گو این که خودهمین نظر هم با اذغان به شربودن دولت و ضرورت پژمردگی آن آکنده از تناقض و شکنندگی است، سیستم جایگزین را که ماهیتا "نه دولت" و بسوی پژمرده کردن و مرگ دولت است، آیا می توان به عنوان نوعی دولت به شمارآورد یا دولت در حال پژمرده شدن؟. بگذریم که در بوته عمل این دولت باصطلاح انتقالی ماسید و ماندگارشد. بهرصورت، ماشین دولتی که عالی ترین تبلورجدائی اتوریته سازمان یافته از جامعه و برای سرکوب آن است، شامل همان دولت سوسیالیستی گرایش موردنظراو هم می شود. از همین رو دولت با هیچ آب ُکری تطهیرشدنی نیست و اساسا الغاءماشین دولتی فراتر از درهم شکستن ساختارها و ِعده و ُعده، در گوهرخودمتضمن الغاءجدائی اتوریته سازمان یافته ای بنام دولت و جامعه از یکدیگر است (و آن گونه تقسیم کاری که منشأ پیدایش دولت بوده است)، و گرنه به جز تغییرظاهری و سطحی قدرت و دست به دست شدن آن نخواهد بود. بنابراین اتلاق مفهوم"درهم شکستن ماشین دولتی بورژوائی" و نه ماشین دولتی بطورکلی، در حالی که دولت هم چنان وجود دارد و در اشکال دیگری بازتولید می شود یک تناقض است و نمی تواند معنائی فراتر از زدن شاخ و برگ و تضعیف یک مدل از دولت داشته باشد. اتلاق"شر" به دولتی که پرولتاریا به ارث می برد، نیز برهمین واقعیت دلالت دارد. با این وجود در حالی که جهان مالامال از معضلات بی شمار و از جمله منازعه اتوریته ها برای سرکردگی است، معلوم نیست که چرا هر زمان سخن از نقداتوریته و دولت مقدس (بر وزن خانواده مقدس!) در میان باشد، نبض(انقلابی) ر.رحمت شروع به بالارفتن می کند و زیادی هم بالا می رود!. در نزدوی شاخص انقلابی و رفرمیسم (و ایضا کافر و مسلمان بودن)، وابسته به میزان ایمان و دلبستگی به اتوریته و از جمله  اتوریته های سوسیالیستی و علی الاخص اتوریته ای به نام"دولت سوسیالیستی" است. اتوریته ای که با زدن رنگ و لعاب سوسیالیستی، برای خود مشروعیت دست و پا می کند. این که بنا به اصول و برنامه، قرار بوده این دولت همزمان با پیدایش خود، سند پژمردگی یا مرگ تدریجی خود را هم امضاء کند و بیان گذار از دولت به بی دولتی باشد، "نه آزادی دولت، بلکه آزاد از دولت" آن گونه که مارکس در برنامه گوتا و در نقدمواضع لاسال مطرح کرد، یعنی دقیقا خلاف آن چه که محقق شد، برای یک "کمونیست آئینی" از زمره مناسک و فریضه های مستحبی و بدون عقوبتی بشمارمی رود که نیازی به ریشه یابی ندارد. اتوریته به قدرت بیگانه و جداشده از جامعه و افرادجامعه اتلاق می شود، که بردیگری اعمال قدرت می کند. همان گونه که ر.رحمت، از اتوریته به معنای تحمیل اراده صاحب اتوریته به فردفاقد آن به نقل از انگلس به مثابه یک امرطبیعی و اجتناب ناپذیر در کارخانه ها و تضمین تداوم تولید (حتی در جوامع پساسرمایه داری) و ساری در تمام شریان های جامعه سرراست دفاع می کند.  اتوریته، به مثابه جان جهان، جهان هرمی- طبقاتی است که بدون آن چرخ زندگی و هیرارشی آن از حرکت بازایستاده و فرومی پاشد. از آن جا که اتوریته بخشی از مناسبات درون ماندگارسرمایه داری است، دفاع این نحله از چپ از آن و توسل به آن، بی تأثیر در ماندگاری این سیستم نبوده استنآ. مهم نیست که در تجربه برسرتوهم مرگ خودخواسته و معصومانه"شری" که به خدمت سوسیالیسم فراخواندشد، چه آمد! 

براستی چرا به آغوش گرفتن شر؟! چرا پدیده ای که به شربودنش اذعان می شود، برای خدمت به"سوسیالیسم" فراخوانده می شود؟ چه رابطه ای بین سوسیالیسم رهائی بخش و دست های آلوده به شر وجود دارد؟ اگر قدرت بیگانه از خود، ماهیت بورژوائی-طبقاتی دارد که باید پژمرانده شود، چه سنخیتی بین آن و اصل رهائی از دولت وجود دارد؟. شیفتگان قدرت اگر درنگی بر همین پارادوکس فلج کننده می کردند، درس های بسیاری برای آموختن وجود داشت. اما افسوس! از زمانی که زمین مرکزعالم انگاشته می شد و مخالفانش به شعله های آتش افکنده می شدند، از همان زمان و بسی جان سخت تر از آن، اتوریته هم برای مؤمنین به آن، مرکزثقل هستی جامعه را تشکیل می داده که شیرازه نظم جامعه و جهان بینی آن ها با آن سرشته شده و بسیاربسیار بیشتر از تقدیس مرکزیت زمین به خورشید، قربانی گرفته و می گیرد. با شیر اندرون شد و با جان به در شود!. آیا با اذعان به شر و آن همه شیفتگی در کاربردآن، ما در میان مدعیان رهائی با یک ماکیاولیسم نیرومند که هدف وسیله را توجیه می کند مواجه نیستیم؟ گفته می شود که دولت شری است که در بهترین حالت بورژوازی برای پرولتاربا به ارث می گذارد. ارث معمولا با مناسبات خانوادگی پیوند دارد، آیا پرولتاریا هم عضوخانواده مقدس است؟ گیرم بورژوازی چنین شری را به ارث می گذارد، اما چرا پرولتاریا باید این شر را به آغوش بگیرد!؟ اما واقعیت آن است که بورژوازی ارث خود را برای کسی جز افراد"خانواده مقدس" باقی نمی گذارد، او در واقع "دولت" را هم چون عصاره خود و ابزار جاودانگی اش برای ماندگارکردن جوامع طبقاتی به ارث می گذارد. در تجربه پروژه دولت سازی سوسیالیستی، معلوم گشت داشتن انتظار از دولت، این اتوریته مشرف بر جامعه که تن به پژمردگی و مرگ خودخواسته و داوطلبانه بدهد، انتظاری عبث است. در این تجربه روشن شد آن چه را در زیرگرمای پروبال خویش پرورش می دهیم، غول غیرقابل کنترلی بسان فرانکشتاین است که باید آن را آزمون بزرگ قرن بیستم دانست. و در این میان توسل به دلایلی چون خیانت و وفا، و فقدان و یا ضعف خلوص ایمان و بازگشت به متون ( آنهم با قرائت معینی).... جز حذف صورت مسأله و فرار از نقد در گذرزمان نیست. و چنین است که در نزدتقدیس کنندگان اتوریته و صاحبان ایمان، حتی آزمونی تاریخی به اهمیت تجربه قرن بیستم پیرامون تأسیس چنین دولت هائی هم، قادر نیست خللی در ایمان به این "نهادمقدس" وارد کند. از سوی دیگر، داوری براساس مفاهیم کلیشه شده، هم چون سنجه ای برای زدن برچسب هائی چون رفرمیست و انقلابی گری به مخالفان نظری خود بدون توجه به مابازاءعینی آن در مبارزه زنده طبقاتی، خود آئینه تمام نمائی از درک مکتبی و آئینی از کمونیسم، هم چون ایمان به یک سری اصول خدشه ناپذیر که عدول از آن کفر انگاشته می شود، و نه کمونیسم هم چون یک جنبش طبقاتی زنده و متحول علیه سرمایه داری و ایضا علیه اتوریته های بیگانه شده. کاربردچنین برچسب هائی به مخالف نظری خود، نسخه و آزمون کوچکی از همان سنخ تجربه صورت گرفته است که ظاهرا مدعی ما آن را به عنوان راه بورژوائی تخطئه کرده است. چنین رویکردی در عین حال حامل نوعی نگاه مکتبی به ایسم ها است. این گونه برچسب زدن ها نسبت به خلوص انقلابی و رفرمیستی مخالف نظری که معمولا سایه سنگین خود را بر بحث ها و دیالوگ ها در میان چپ ها می اندازد و آن ها را سترون می سازد، برگرفته از دوگانه های فرهنگی رسوب کرده خیر و شر، و ایمان و کفر، و از لوازم زیست فرقه ها و نحله هائی است که همواره باورها و ذهنیت خویش را معیارحقیقت می پندارند و مخالفان خود را ره گم کرده و باطل، که بستر سازحذف مخالف نظری است. کافی است که صاحبان چنین فتوائی در قدرت باشند. همانطور که در تجربه قرن بیستم بر مخالفان نظری چنین رفت.  با کسانی که پشت آیات و نقل قول های کلیشه ای سنگر گرفته باشند و خودخوانده خویشتن را راوی و سخن گوی حق بجانب آن اولیاء هم بدانند چه گونه می شود دیالوگ کرد؟ مگر جز این است که از هر دری که کفر و ایمان داخل شود، نقد و دیالوگ از دردیگر می گریزد. طبیعی است که تشفی خاطرکاذبی که از این "خودانقلابی انگاری ها"، هم چون احساس بشارت رستگاری که به مؤمنین دست می دهد، هیچ قرابتی با رویکردعلمی- انتقادی، پرسش گری و نقدنظر در ارجاع به پراتیک اجتماعی ندارد.

مفاهیم و نظرات اندیشمندان و نظریه پردازان وقتی از بسترزنده خود، از زمان و مکانی که به آن ها معنا و حیات می بخشند، از شرایط و دلالت ها و لاجرم محدودیت های زمانی و مکانی خود خارج  شوند، به شمایل و کلیشه های مقدس و مطلق بی زمان و مکانی تبدیل می شوند که حتی تجربه های بزرگ و دردناکی به درازنای 150سال هم نمی تواند گردی بر عارضه آن ها به نشاند. نوشته انگلس در مورداتوریته هم بطورطبیعی خالی از این نوع محدودیت ها و نارسائی ها نیست، اما وقتی از زمان ومکان و دلالت ها و محدودیت زمانه خود خارج می شود و تجربه های 150 سال پس از خود را نادیده بگیرد، با توجه به بسط آن در خارج از ظرف زمانی، حتی دیگر نظرانگلس هم نیست. سنگرگرفتن در پشت این گونه نقل قول ها و تبدیل کردنشان به کلیشه های مقدس معنائی جز راندن حکم و اتوریته مردگان بر زندگان ندارد. گفتم جهان اشباع از اتوریته ها و منازعه اتوریته ها برای سرکردگی است، اما در این میان افزودن اتوریته ای بر اتوریته های موجود، گیرم با رنگ و لعاب "سوسیالیستی" که دیگر دورانش به عنوان یک پارادیم هم سپری شده است، تداوم همین جهان جهنمی است و نه راهی برای رفتن به فراسوی آن. این ادامه همان داستان کهن جوامع مبتنی بر سلطه است. برای پیش رفتن باید با نظرات و دست آوردهای گذشته به شیوه علمی و در بسترزمان و ارجاع به تجربه، و پیوند تئوری و پراتیک (پراکسیس) بهره برد. تاریخ جوامع طبقاتی، تاریخ سلطه طبقات و انسان بر انسان است که هیچ ربطی به سوسیالیسم رهائی بخش به عنوان بدیلی برای برون رفت از سلطه و مبارزه برای جهانی فارغ از سرمایه و اتوریته سرمایه ندارد و نیازی هم به آن ندارد که از بنیادهای وجودی سرمایه وام گرفته و راه رفتن خود را فراموش کند. گرچه پس از آن تجربه بزرگ و تراژیک معلوم شد که این گونه اتوریته ها، دیگر"معصوم"هم نیستند و دستهایشان به خون آلوده است، با این همه بخشی از چپ هنوز هم به همان الگو- اتوریته های "خوش خیم و معصوم" دلبسته است. اتوریته و معصوم بودن؟!. بیش از یک قرن تجربه، دیگر جائی برای چنین اغواگری ها باقی نگذاشته است.

حالا نگاهی مشخص تر به اهم ادعاها بیافکنیم:
اتلاق رفرمیسم مطلق، بی ارتباطی مقاله با تناقض دولت و سوسیالیسم، سوسیالیستی انگاشتن چین، تحریف مواضع مارکس در مورددولت و این که گویا با مصادره کارل مارکس وی را هم نظرخود دانسته ام، وانمودکردن به این که گویا تنها با نوع خاصی از اتوریته مخالفم، و بالأخره مثله کردن به فرایافت های سه گانه برای نشان دادن باصطلاح رفرمیسم مطلق و البته ادعاهای ریز و درشت دیگر که پرداختن به همه آن ها از گنجایش و حوصله نوشته خارج است.
نگاهی به نوشته من حتی بدون توضیح اضافی، مغایرت آن ها را با ادعاهای ر. رحمت به وضوع نشان می دهد. و این سؤال را مطرح می کند که انگیزه  این گونه دستکاری ها و تحریف ها  چیست؟ آیا او می خواهد فقراستدلال را با این جورفراافکنی ها به پوشاند؟ و آیا اصلا نیازی به پاسخ وجود دارد؟. هم بکارگیری این شیوه ها و هم گرایشی که او از آن دفاع می کند، تنها مختص خودوی نیست. بهرحال بخشی از رسوبات فرهنگ سنتی و ریشه دار است. بهمین دلیل لازم دیدم که به سهم خود با نقداین شیوه و نیز نقددولت گرائی، به ضرورت بحث و دیالوگ غیرمسموم پیرامون آن چه که در دوره انتقالی کنونی و تقویت پارادایمی که در پی فروپاشی بلوک شرق و در جهان آکنده از روندهای متناقض و فوران بحران ها در حال تکوین است، تأکیدکرده باشم:

ضرورت فاصله گرفتن از فرهنگ مارک زنی!
الف- به گمانم شاید کمترکسی تردید داشته باشد که آن شیوه از دیالوگ که با مارک زدن ها و ارزش گذاری انقلابی و رفرمیستی (لااقل پیش رس) همراه است برای تبادل اندیشه و دیالوگ بین چپ های ضدسیستم و مدافعان سوسیالیسم به ویژه در شرایطی که هنوزنقدبسنده و لازم نسبت به تجربیات گذشته و دست یابی به اجماع نسبی حول آن صورت نگرفته، به فرایندبلوغ آن آسیب رسان است و تاکنون هم با ایجادفضای مسموم، با دامن زدن به فرقه گرائی ها و افزایش تشتت ها به همگرائی چپ ها لطمات زیادی واردساخته است. و حال آن که یک دیالوگ سازنده می تواند ضمن شفاف ساختن اختلافات واقعی به سهم خود بر نقاط اشتراک و همگرائی ها بیافزاید. اما نوشته ر.رحمت از همان لحظه ورود به بحث با تیترخود به ارزش گذاری انقلابی و رفرمیستی پرداخته و بر آن است که ذهن خواننده را به جای ورودبه متن استدلال و نقدمحتوائی به جنبه های ارزشی موردنظرخود سوق دهد و بهمین دلیل درهمان آستانه سخن، سایه سنگین خود را بر نوشته اش مستولی کرده است. معمولا هم در وهله اول خودبکارگیران این برچسب ها هستند که زندانی این گونه ارزش گذاری ها می شوند. هر نوشته و گفتگوئی به اندازه ای سودمند است که موجب پرسش های تازه و بسط اندیشه مستقل و نقادخواننده و نیز خودنویسنده گردد. بخصوص در دوره ناکامی های بزرگ و ضرورت نقدهای ریشه ای، دوری جستن از این شیوه ها واجداهمیت است تا بتواند شوق لازم را برای تداوم نقد فراهم سازد. به تجربه دیده ایم که پلمیک های سازنده در این گونه شوره زارها جائی برای شکوفائی ندارند و بیشتر به زورآزمائی و محل روکم کنی"حریف" تبدیل می گردد و کنشگری به واکنش صرف تنزل می کند. و به همان اندازه پای استدلال و تحلیل و تبادل اندیشه با ارجاع به تجربه و آموختن از آن لنگ می گردد. جهان علیرغم محدودیت جغرافیائی خود، در سپهراندیشه با فضای انبساطی مستمر مواجه است که جا برای هیچ کس و هیچ اندیشه ای  تنگ نیست و تکثرگرائی از ویژگی های آن است. اما فرقه گرائی با شیفتگی اش به یکدستی و اصول مقدس، از فرایندتنوع و چندگونگی ها احساس تنگی می کند.

ب- او می نویسد: "هر شخصی که عنوان مقاله رفیق روزبه را ببیند فکر می کند  که او در این  باره "تناقص تمام عیاردولت جهانی سوسیالیستی " سخن گفته است. اما  پس از خواندن آن متوجه می شود که محتوای نوشته هیچ ربطی به عنوان مقاله ندارد. او نوشته اش را با این جمله  " دولت با پسوند سوسیالیستی - خود یک تناقض (یا پارادوکس ) کامل است" (1) آغاز میکند. بجای توضیح و نقداین موضوع می گوید: "نزدیک به یک قرن با همه بالا پائین هایش تجربه شد و دیدیم که چه هیولائی از آب در آمد و هنوز هم نمونه چین را داریم ....."
ارتباط این دوموضوع در نوشته من از این قراراست: خوداین عنوان از نوشته یکی از دوستان در نقدنظردیگری به عنوان راهبردی به فراسوی جهان کنونی برگرفته شده است. نوشته من در این مورد گفته است که این نوع رویکرد، نسخه برداری از دولت جهانی سرمایه داری (فرضی ) است که خود نه به باراست و نه به دار، بلکه با انبوه تناقضات لاینحل خودش دست به گرییان است و معلوم هم نیست که تا آن زمان، جهان و ساکنین آن را به سوی کدام ناکجاآباد به برد (یعنی حتی وصال دولت جهانی سرمایه داری هم نسیه است). از جانب دیگر، از آن جا که سوسیالیسم یک بدیل جهانی برای نظام جهانی سرمایه داری است، طبعا نقد"دولت جهانی سوسیالیستی" قبل از هرچیز به نقددولت و سوسیالیسم گره می خورد و نوشته آن را مدخلی برای بحث پیرامون گره اصلی یعنی تناقض سوسیالیسم و دولت قرار داده است. لذا تمرکزاصلی و مستقیم نوشته تا آخر بجز بخش نسبتا کوتاهی پیرامون بحران مهاجرت (که بطورغیرمستقیم با آن ارتباط داد و بدلیل داغ شدن بحران پناهندگی به آن اضافه شد و بعدا هم آن را به پس از فرایافت های سه گانه منتقل کردم)، بر روی جنبه های مختلف پارادوکس دولت سوسیالیستی و نقدسوسیالیسم دولتی متمرکزاست. از همین رو ادعای بی ارتباطی نوشته با موضوع "دولت با پسوندسوسیالیستی یک تناقض تمام عیاراست"، عجیب است. چرا که اساس نوشته به آن اختصاص دارد: از جمله با ارجاع به تجربه قرن بیستم، اعم از چین و بلوک شوروی سابق، نگاهی به مواضع مارکس و کمونیست های هم نظربا وی نسبت به دولت در کلیت خود و طرح پژمردگی دولت توسط او و نیز اصل خودرهائی پرولتاریا و تناقضات آن با "دولت سوسیالیستی" و بالأخره نقدماهیت اتوریته هم چون یک رابطه اجتماعی و جایگاه آن در امررهائی و از جمله با مقوله دولت به مثابه اتوریته سازمان یافته و جداشده از جامعه پرداخته است.

 ممکن است کسی مخالف باشد اما نمی تواند مدعی بی ارتباطی آن با موضوع باشد. آن چه که در مورداین ادعا می توان گفت عبارتند از: اولا اگر مطلب ربطی به موضوع نداشته است او چگونه توانسته نوشته اش را با ارجاع گرچه غرض ورزانه به مقاله حول "دولت سوسیالیستی"، اختصاص داده است. طبیعی است که اگر ربطی به موضوع نداشت نقد آن هم بلاموضوع می شد و نیاز به زحمت ایشان هم نبود. و ثانیا به لحاظ شیوه، تکیه صرف به نقل قول ها بی نیاز به بررسی در بسترزمان و تجربه است. شاید هم به همین دلیل به زعم وی اشاره به تجربه چین و شوروی سابق و امثال آن خارج از موضوع انگاشته می شود و ثالثا همانطور که در نوشته اش آمده، آن تجارب به سوسیالیسم و تئوری های مارکس ارتباطی نداشته و از آن جا که راه بوررژوازی بوده است، به ناگزیر نمی تواند مسأله ما هم باشد. تنها کافی است که این تجربه را دور بزنیم و به متون مارکس (البته با قرائت و فهم ایشان) برگردیم.

به عنوان نمونه گزیده زیر بخشی از نوشته من است که  به ادعای ر.حمت ربطی به بحث ندارد:
  مساله اصلی در فاجعه سوسیالیسم دولتی، نادیده گرفتن این واقعیت زمینی بود: قدرت وقتی از بستر و بدنه جامعه جدا شود، نه فقط بطورکیفی تغییرماهیت داده وغیرقابل کنترل می شود، بلکه خود کنترل جامعه و نیازهای آن را بدست می گیرد و منجر به بازتولیدمداوم طبقات می شود. قدرت نیز هم چون سرمایه یک رابطه اجتماعی است و انباشت آن همزادانباشت سرمایه است و متأسفانه توسط این چپ هنوز نقدواقعی نسبت به قدرت صورت نگرفته است. اتوریته جداشده بنا به سرشت و پویش خود فاقدتوان و اهرم پژمرده ساختن خود و کنترل خویشتن است و از سوی دیگر جامعه ای که بدین ترتیب خلع ید می شود نیز فاقداهرم لازم برای پژمرده کردن دولت و مرگ آن است، مگر آن که علیه سیستم به شورد. دل خوش کردن به قوانین حقوقی و ضوابط و... همه و همه برای فریب و رازآمیزکردن همین حقیقت ساخته شده اند و جز فریب خود و جامعه نیست. اتوریته جداشده به سرعت از منشأ مولدخودفاصله گرفته و قائم به خود و طبقات بورژوازی می شود که خواهان چنین اتوریته هائی هستند و اساسا بدون این اتوریته و دولت قادر به انباشت سرمایه و تحکیم سلطه خود نیستند. بنابراین توهم نجات و یا بیرون کشیدن دولت از شر بورژوازی و سوسیالیستی کردن آن یک توهم خطرناک است که بویژه در مواقعی که بورژوازی دچاربحران می شود که فراون هم گرفتارش می شود، برای کمک به بازتولید آن به دادش می رسد. فقط باید به افسانه نمایندگی به نیابت از سوژه های خلع ید شده (ابژه ها )،  یعنی به روایت بورژوازی از دموکراسی و نمایندگی را باورداشت تا نسخه های المثنای نظا م بورژوازی را با اتیکت سوسیالیسم  به خوردخود و جامعه داد. و یا:
... قدرت و اتوریته وقتی از جامعه جداشود، که دولت تجسم عالی این جداشدگی است، تغییرماهیت داده و به نیروئی مستقل و غیرقابل کنترل، و به دستگاهی در انطباق با  منافع بورژوازی و نخبگان آن تبدیل می شود و با هیچ نوع قسم نامه و مرامنامه و پیمان وفاداری هم این معضل و پارداوکس حل شدنی نیست. این روندی است که اتفاق افتاده است و جلوی چشمان ما هر روزهم دارد اتفاق می افتد ولی هنوزعده ای در سودای بازگرداندن آب رفته به جوی هستند.....
ممکن است او بگوید که این گونه استدلال ها برایش قانع کننده نیستند، اما این که چرا به مسأله ارتباطی ندارند قابل فهم نیست. تأکید می کنم چندین صفحه مقاله حول همین مسئله است، و او چون چنین رویکردی را قبول ندارد، بجای ارائه استدلال مقابل (البته مراد از استدلال ردیف کردن نقل قول نیست)  آن ها را با موضوع بی ارتباط می داند.
ج- در موردتجربه چین ر-رحمت مدعی شده است که گویا من آن را سوسیالیستی دانسته ام که بزعم وی جز افتادن به دام تبلیغات سرمایه داری برای کوبیدن کمونیسم نیست. چنین ادعائی نسبت به چین یک تحریف عامدانه است. این ادعا در حالی صورت می گیرد که در همان سطوری که وی مدعی است، من چین را به عنوان کشورتازه نفسی که جان تازه ای به سرمایه داری و نجات آن از بحران های حاد بخشیده نامیده ام. تحریفی چنین آشکار، این سؤال را مطرح می کند که آیا ما با یک نقدسالم مواجهیم یا با یک جدال ایدئولوژیک و غرض ورزانه؟. اما سوای آن، او با چنین ادعائی چه چیزی را می خواهد ثابت کند؟ او می خواهد ثابت کند که گذشته چین و این نوع دگردیسی، که از بالا و توسط یک حزب مدعی کمونیسم هم هدایت شده است، و یا تجربه فروپاشی بلوک شوروی سابق و....هیچ ربطی به سوسیالیسم ندارد و باین ترتیب دستگاه فکری خود را از گزندپی آمدهای آن حفظ کند. اما چنین رویکردی معنائی جز حذف صورت مسأله، فرافکنی و گریز از یک نقدواقعی ندارد. آن ها را هرچه که بنامیم، ضدسرمایه داری و یا سوسیالستی و...تأثیری در این واقعیت نمی گذارد که تجربه مدافعان سوسیالیسم و تجربه تأسیس"دولت های سوسیالیستی" بوده اند که ما تنها با نقدآن ها می توانیم، تصورات و نقشه راه را خود را تصحیح و تدقیق کنیم و مجددا از خاکسترمان سر برآریم. تصورعمومی هم از تجربه بلشویک ها و چین تجربه سوسیالیسم بوده است، چرا که بنام سوسیالیسم و با درک معینی از آن صورت گرفته است و از قضا در حوزه هائی بی دست آوردهم نبوده است، تنها با نقدآن است که می توان فهمید سوسیالیسم چه چیزی نیست و چه می تواند باشد و این که آیا با آن تجربه و درک ها تصفیه حساب کرده ایم یا نه؟.

د- پاراگراف بعدی با یک سؤال از من همراه است: "این که انقلاب های ضد سرمایه داری در قرن بیستم دولت هائی بوجود آوردند مخوف تر از دولت های معمول بورژوائی، این که تمام آن ها به شکست کشیده شدند، چیزیست برای همه روشن و آشکار و هر آن کس که اندک اطلاعی داشته باشد، نمی تواند آن را انکار کند. اما چرا رفیق روزبه چنین فکر می کند که کمونیست ها می خواهند راه رفته بورژوازی را تکرار کنند؟". قاعدتا او باید قبل از هرکس این سؤال را از خود می پرسید! ولی آن را به سوی دیگری پرت کرده است. بگذارید قدری توضیح بدهم:
پاسخ ساده و روشن است، برای آن که کمونیست ها این کار را کردند و اگر گذشته خود را نقد نکنند بدیهی است که خطرتکرارآن ها وجود دارد. اما ظاهرا برای ر. حمت چنین نیست و گذشته ربطی به او ندارد. چرا که او ضمن پذیرش فاجعه، اما آن را "راه رفته بورژوازی" می داند. برای او همه چیز بدیهی و روشن است. بازگشت به متون مارکس و قرائتی مکتب وار از آن گویا حلال همه مشکلات است. باین سان آن تجربه ها هیچ ربطی به کمونیست ها ندارد و او به خیال خود با حذف صورت مسأله گریبان خود را از آن ها رهانیده است. اما معضل فقط حذف صورت مسأله نیست، بلکه تناقض مهم تر در این است که او در همانحال دارد همان نظرات و تصورات"بورژوازی" و مشخصا "دولت سوسیالیستی" را مورددفاع همه جانبه قرار می دهد! این که از یک سو تجربه گذشته را که چکیده آن دولت سازی سوسیالیستی بود، راه بورژوازی بدانیم و دفاع خود از همان ایده ها را راه کمونیسم، مصداق منطق یک بام و دوهواست و فرار از نقدپیش فرض هائی که آن ها، از قضا با شوری بی کران به سوسیالیسم دنبالش بودند. انگار نه انگار که آن ها با فداکاری کامل و ایمانی عمیق به همین باورهای امروزی وی و در رأسشان تأسیس دولت کارگری و سوسیالیستی و با الهام از کمون پاریس و نقدآن پای به وادی عمل و تسخیرقدرت سیاسی نهادند. بقول معروف گر حکم شود که مست گیرند هرآن چه هست گیرند! این که امروز از آن ها برائت به جوئیم و بورژوازی خطابشان کنیم که گویا هیچ ربطی به ما و کمونیسم نداشته اند و به دنبال کمونیسم ناب و بازگشت به ماقبل تجربه باشیم، بیانگرنوعی کمونیسم آئینی و تلاش برای نجات آن است. و مصداق این بیت معروف که "اسلام به ذات خود ندارد عیبی، هرعیب که هست در مسلمانی ماست!". چنین برداشتی از کمونیسم بی شباهت به یک برداشت مسلکی و مذهبی گونه از آن نیست، ایمان به یک سری اصول و آئین. نباید فراموش کنیم که باور به پژمردگی دولت و باوربه نوع کمونی و حاکمیت طبقه کارگر و تشکیل دولت سیاسی و انتقالی و بسیاری نکات دیگر از بارزترین و اساسی ترین پایه های نطری لنین (از جمله در کتاب دولت و انقلاب بوده) و بسیاری از بلشویک ها است. اما همه آن ها با نوشیدن جام قدرت و تصرف آن با چالش های بزرگی مواجه شدند. از این رو در حالی که تجربه قرن بیستم و انقلابیون پرشور سوسیالیستی را در برابرخود داریم، طبیعی ترین سؤال این خواهد بود که بدانیم چرا چنین شد و چه کنیم که از تجربه گذشته فراتر برویم. نه آن که فراافکنی کرده و با وارونه کردن اصل مسأله، از روزبه به پرسیم که چرا فکرمی کند کمونیست ها راه رفته بورژوازی را تکرار خواهند کرد؟. اگر "کمونیست ها" را همان ها تلقی کنیم که قائل به تصرف "ماشین دولتی بورژوائی" و تشکیل دولت سوسیالیستی هستند، تا آن جا که به آن ها مربوط می شود، پرسش این است که چرا همان تجربه را تکرار نکنند؟. چنان که این تکرار هنوز هم به اشکال گوناگون ادامه دارد.

ه- ادعای تحریف و مصادره موضع مارکس
تردیدی نیست که من نیز مثل هرکسی برداشت خود را از مارکس و نظرات او دارم که با برداشت های ر.رحمت و چپ های دولت گرا متفاوت است، و اساسا برداشت یکدست از متون و نوشته های مارکس در میان چپ ها و کل جنبش کمونیستی وجودخارجی ندارد. با این همه آیا این به معنی مصادره و یا بقول وی جراحی مواضع مارکس است؟ ر.رحمت در مورد تحریف موضع مارکس از سوی من و اثبات ادعای خود در مورددرهم شکستن ماشین دولتی بورژوائی، هم چون نوعی از دولت و نه در راستای کلیت آن، پاراگراف زیر را از مارکس به نقل از هیچده برومر نقل می کند. نگاهی به این پاراگراف نشان می دهد که چه کسی دارد مارکس را جراحی می کند؟:
 ["آیا این ایده که رفیق روزبه به مارکس  نسبت می دهد درست و مستنداست؟ ( یعنی این ایده که مارکس و انگلس همیشه بر این اعتقادبودند که ماشین دولتی باید درهم شکسته شود و این که آزادی از دولت برنامه آن ها بوده است و دولت گذار و یا انقلاب مداوم تاکتیک هائی در این راستا) درست و مستند است؟. آن ها در هیچ یک از نوشته های خود این موضوع را  طرح نکردند. آنها همیشه گفتند دولت بورژوازی نباید دست به دست گردد بلکه باید درهم شکسته شود. مثلآ مارکس در کتاب هجدهم برومرلوئی بناپارت  به روشنی به این موضوع اشاره می کند و می گوید..  این قوه اجرائی ، با سازمان وسیع دیوانی و نظامی اش، با دستگاه دولتی پیچیده و مصنوعی اش، با سپاه نیم میلیونی کارمندان و ارتش پنج میلیونی سربازان اش، این هیآت انگلی وحشتناک، که تمامی تن جامعه فرانسوی را چونان غشایی پوشانده و همه منافذش را مسدود کرده است ..... تمامی شورش های سیاسی، به جای در هم شکستن این ماشین حکومتی به تقویت و تکمیل آن کمک کرده اند؛ احزابی که هر کدام به نوبۀ خود برای کسب قدرت مبارزه کردند فتح این بنای عظیم دولت را چونان غنیمت اصلی فتح دانسته اند..". بنابراین آنها خواهان  درهم شکستن هر دولتی نبودند و می دانستند که سوسیالیزه کردن سیاست و اقتصاد در کوتاه مدت و در  فاصله یک امروز تا فردا  شدنی نیست."]

اما حتی عبارتی که او برگزیده است خدمتی به مواضع او نمی کند. همانطور که ملاحظه می کنید، مارکس به توصیف ابعادماشین دولتی فرانسه و لزوم درهم شکستن این ماشین و نه فتح آن پرداخته است، اما در آن هیچ اشاره ای به این که نوع دیگری از ماشین دولتی هم وجود دارد که گویا غیربورژوائی و یا سوسیالیستی است نکرده است!. در عبارت فوق، مارکس اولا از تمامی دستگاه ماشین دولتی فرانسه که همه منافدجامعه فرانسه را در برگرفته و از نیم میلون کارمندآن و..... سخن می گوید و ثانیا از آن به عنوان ماشین حکومتی و یا بنای عظیم دولت ( دولت در معنای گسترده خود شامل همه قوا و نهادها و ریشه ها ) نام می برد که بجای فتح باید درهم شکسته شود (این سؤال مطرح است که آیا می توان چنین دولتی و چنین درکی از ابعادیک دولت را یک شبه و یا در کوتاه مدت درهم شکست؟). اما در کمال شگفتی شاهدیم که ر.رحمت با یک چشم بندی از میان شبکلاه خود نتیجه موردنظر خود را که صرفنظر از درستی و نادرستی اش هیچ ربطی به سخن مارکس ندارد بیرون می کشد:"بنابراین آن ها خواهان درهم شکستن هردولتی نبودند"!. بدیهی است وقتی کسی درمورد نوشته مارکس چنین بکند، تحریف نوشته من که جای خود دارد: تحریف عامدانه نوشته من در مورد نظرمارکس و نادرستی ادعای مصادره آن بسیار آشکار است: من گفته ام مارکس علیرغم آن که به نقددولت به مثابه اتوریته حاکم بر جامعه و لزوم الغاء و درهم شکستن ماشین دولتی هم چون یک اصل راهبردی و هدف بنیادی کمونیست ها اصرار داشت، و اساسا پروژه رهائی وی انحلال دولت در جامعه بوده است، اما قائل به درهم شکستن ضربتی و یک روزه آن نبود. بهتراست به خودنوشته مراجعه کنیم:
" در نزدمارکس، و بدرستی، دولت اتوریته جداشده از جامعه و حاکم برآن بوده است. پروژه مارکس، انحلال آن و ادغام مجدددولت با جامعه و حل دوپارگی و از خودبیگانگی جامعه بوده است. البته در مقام عمل ِ به این پروژه، مارکس بر این نظر بود که این  پروژه یک شبه ممکن نیست و مرگ دولت باید به تدریج صورت گیرد. دولت در طی یک روند پژمرده شده و نهاتیا محومی شود. بنابراین او در دوره انتقال به دولتی روبه زوال و در حال پژمرده شدن که معنای عملی اش چیزی جز محوطبقات و بالندگی توان خودگردانی جامعه نبوده، باورداشت". بنابراین تا این جا روایت ر.رحمت از نظر من نسبت به مارکس  کذب محض است. این تحریف زمانی برجسته تر می شود که معلوم شود نوشته من فقط به انعکاس نظرمارکس درمورد پژمرده شدن دولت نپرداخته بلکه به نقدآن هم در پرتوتجربه پس از او پرداخته است:
"او براساس آگاهی  و تجارب زمان خود، برآن  بود که اگر پرولتاریا تصدی ماشین دولتی را به عهده بگیرد می تواند این مهم را- رسالت پژمراندن و مرگ دولت را- انجام بدهد. اما تناقض اصلی در خوداین هدف با ماهیت ماشین دولتی و کارکرد و الزامات آن بود. از سوی دیگراو بر اصل خودرهانی و ساختن سوسیالیسم بدست طبقه کارگر پای می فشرد. اما او در مقام عمل برای تشکیل دولت، طبقه پرولتاریا به ناگزیر به برگزیدگان و نمایندگان و حزب و... تنزل پیدا می کردند که به نیابت از طبقه می خواستند این کار را انجام دهند. اما نطفه فاجعه در همین جا بسته شد. یعنی توسط وروداتوریته های جداشده از جامعه به پروژه رهائی بخش مارکس و از جمله رهائی از اختاپوس دولت. قراربود که اتوریته و شراعظم یعنی دستگاه دولت درهم شکسته شود از طریق پژمرده کردن و زوال آن، اما به جایش هیولائی مهیب تر و با ضمائم به مراتب سرکوبگرتر از نوع متعارف خود متولدشد. در عمل خوداین برگزیدگان جایگزین طبقه شدند؛ اما اصل درهم شکستن ماشین دولتی و تحقق سوسیالیسم بدست کارگران که فرض مسلم مارکس برای ساختن سوسیالیسم بود، به محاق رفت. دل بستن به یک سری قوانین و ضوابط و مقررات و.. ولو زیبا چون اصل فراخوان و... جز خودفریبی نبود....".


 چنان که ملاحظه می کنید، من هم به پروژه رهائی مارکس از شردولت اشاره کرده ام و آن را با تقسیم دولت به نوع خوش خیم و بدخیم به زیرسایه نبرده ام، و هم بر طرح مارکس به پروژه پژمراندن آن توسط یک دولت کارگری (هم چون تاکتیک و مرحله گذار در خدمت استراتژی)، پردخته ام، و هم به نقد رابطه این استراتژی و تاکتیک در پرتوتجربه پس از وی. در ادامه به درک ابزاری از نقش دولت که گویا می تواند در خدمت اهداف متضاد، هم بورژوازی و هم پرولتاریا باشد انتقاد شده است و این که چگونه به مرور زمان اصل درهم شکستن ماشین دولتی و روندپژمرده سازی با هدف مرگ آن به تعلیق در آمده و با تبدیل شدن به بندهای برنامه ای به یک باورآخرالزمانی تبدیل شده است. در تمامی نوشته یک پرسش بنیادی مداوما بطورمکرر موردتأکید قرارگرفته است: چرا دولت- همان دولت کارگری- سوسیالیستی که قرار بودپژمرده شود، فربه شده و راه هیولائی شدن را در پیش گرفت؟ کجای کار می لنگیده است؟ ر. رحمت که با هدف "نقد"نوشته من دست به قلم شده، در آن به همه چیز حتی به نیت خوانی هم پرداخته، اما از پاسخ به این سؤال کلیدی طفره رفته و بجای آن به تحریف نوشته من مبادرت کرده است. او به جراحی نوشته من پرداخته تا بتواند ادعای جراحی مارکس توسط مرا اثبات نماید! چرا که بنظرمی رسد اساسا نه به دنبال یک نقد واقعی بلکه گل آلودکردن آب برای باصطلاح خراب کردن نظرمخالف خود بوده است! چنین دخل و تصرفی نمی تواند در خدمت یک دیالوگ سازنده باشد. بخش آخرنوشته اش که به "نقد"فرایافت های سه گانه مربوط می شود، گرچه از نقطه نظرتحریف و جرح و تعدیل مطلب بر وفق میلش به اوج خود می رسد، اما بدلیل رعایت حجم معقول این نوشته، آن را همراه با تداوم نقداتوریته در بخش دوم این نوشته ادامه خواهم داد.

No comments: